كدام دين برتر است؟!

 
 
سه انگشتر!


سلطان صلاح الدین به فکر فریب یکی از رعایای یهودی ثروتمندش افتاد که پیشه اش صرافی بود.اگر میتوانست او را بفریبد پول خوبی نصیبش میشد.پس یهودی را به حضور فراخواند و پرسید کدام دین بهتر است؟ صلاح الدین با خود اندیشید:«اگر بگوید دین یهود،به او خواهم گفت که طبق دین من او یک گناهکار است و اگر بگوید اسلام،به او خواهم گفت پس تو چرا یهودی هستی؟»

اما یهودی که مرد زیرکی بود،وقتی سؤال سلطان را شنید این چنین پاسخ داد:«عالی جناب ،روزی روزگاری پدر خانواده ای سه فرزند عزیز داشت و یک انگشتری بسیار زیبا که با سنگی قیمتی تزئین شده بود،بهترین سنگی که در دنیا وجود داشت.هر کدام از فرزندان از پدر میخواستند که در پایان عمر آن انگشتری را برای او بگذارد. پدر که نمیخواست هیچ کدام از آنان را برنجاند مخفیانه به دنبال زرگری ماهر فرستاد.به او گفت:استاد باید برایم دو انگشتری ،درست مثل این یکی برایم بسازی که روی هر کدام از آنها سنگی مشابه سنگ اصلی باشد؛زرگر خواسته او را انجام داد و دو انگشتری دیگر ساخت،آنقدر شبیه به اولی بودند که هیچکس نمیتوانست انگشتر اصلی را تشخیص بدهد؛هیچ کس جز پدر.

پس پدر فرزندان را یک به یک فرا خواند و در خفا به هر کدام یک انگشتری داد،به طوری که آنها فکر میکردند خود صاحب انگشتری اصلی شده اند.هیچ کدام غیر از پدر از واقعیت خبر نداشت.ادیان نیز این گونه اند عالیجناب! تو میدانی که ما سه دین داریم،پدر که آنها را به فرزندانش بخشیده،خود به خوبی میداند کدام یک بهترین دین است. ولی ما که فرزندان او هستیم ،هر کدام فکر میکنیم بهترین دین مال ماست؛و پدر به همه ما لبخند میزند و میخواهد هر یک انگشتری ای را که برایمان مقدور شده است بر انگشت داشته باشیم.»
 

خدا را کجا بيابيم؟!

ابوسعيد ابوالخير _ عارف ايراني

 

از ابوسعید ابوالخیر(عارف نامدار ایرانی در نیمه ی دوم قرن چهارم و نیمه ی اول قرن پنجم) پرسیدند:

خدا را کجا جوییم؟

 ابو سعید در پاسخ گفت:

کجا جستید که نیافتید!

 


عارفی گفته است:

مراد از خداجویی نه آن است که او را پیدا کنی،بلکه تو باید از گمگشتگی پیدا شوی یعنی خود را بشناسی.

چنانکه حضرت علی (ع) فرمود:

من عرف نفسه فقد عرف ربه(هرکه خود را بشناسد خدا را شناخته است)

 

من عرف زین گفت شاه اولیا             عارف خود شو که بشناسی خدا


مولانا

 

ادامه نوشته

ایاز

 ایاز خدمتگزار راستگو و پاکدل سلطان محمود غزنوی بیمار شد و در بستر ناتوانی افتاد. گونه ی چون برگ گلش زرد شد. چشمان فتنه گرش، به خواب رفت. زلف تابدارش بهم پیچیده شد و زار و نزار گردید. سلطان را از شنیدن خبر بیماری ایاز دل بسختی به درد آمد. خدمتکاری رازدار و وفاپیشه داشت. او را نزد خود خواند و بدو گفت: به خانه ایاز برو و حالش را بپرس. از جانب ما به او بگو: ای نازنین یار ما، تو اینگونه در بستر بیماری درافتاده ای و گمان می بری که ما از یاد تو غافل نشسته ایم. خدای رازدان و دانای آشکار و نهان، می داند که دمی بی یاد تو نیستیم و لحظه ای از تو بی خبر نمانده ایم. از روزی که شنیده ایم تو بیماری، خود از غم تیمار تو رنجور و ناتوان شده ایم. هرگه که به بیماری تو می اندیشیم، نمی توانیم دریابیم که تو بیماری یا ما خود زار و ناتوانیم. اگر به دیدن تو نمی آییم و تن ما از تو دور افتاده دل ما بسوی تو پرواز می کند و جان ما آهنگ دیدار تو دارد. اشتیاق دیدار تو چنان در دل ما شراره افکنده که گویی «خیال تو در رگهای ما دور می زند و آرزویت در دل و جان ما می چرخد»

آنگاه سلطان محمود به خدمتکار رازپوش خود گفت: این پیام ماست، درنگ مکن. چون دونده ای بادپای به سرای ایاز برو و پیام ما را به او برسان. چون برق دونده و چون رعد جهنده باش. با توانی که در زانو داری دوان دوان خود را به خانه ی او برسان. اگر لحظه ای درنگ کنی و لمحه ای دیر برسی، جان از کف خواهی داد و سر به تیغ خواهی سپرد. خدمتکار برگشته بخت همچون باد، دوید، جهید و خود هم ندانست که چگونه و با چه شتابی به خانه ی ایاز رسیده است. در گشود، قدم در آستانه ی در نهاد، ناگاه بر جای خشک شد... سلطان محمود را دید که در کنار بستر ایاز نشسته و با او سخن می گوید. زانویش سست گردید، دلش به هراس افتاد، رنگ از چهره اش پرید و زبانش بند آمد. بیچاره ترسیده بود می پنداشت که سلطان محمود از او تندتر راه پیموده و از همین جهت است که زودتر به خانه ی ایازرسیده است. مرگ را به چشم دید. شک نداشت که به گناه تن باز زدن از فرمان سلطان، خونش ریخته خواهد شد. چاره ای نمانده بود. به زاری افتاد خود را به پای سلطان انداخت و در کمال یأس و نومیدی گفت: خدا می داند که در هیچ جا درنگ نکرده ام، هیچ جا نایستاده ام و هیچ جا ننشسته ام. دوان دوان و شتابان خود را به اینجا رسانده ام. اما نمی دانم که حضرت سلطان چگونه پیش از من خود را به اینجا رسانیده اید؟! شاید سلطان، ذره های خورشیدند که از روزنه ها گذشته و خود را به کنار یار دلجوی خود رسانیده اند؟ خدایا این خواب است یا بیداری؟! آخر چگونه ممکن می شد که با همه شتابی که من بکار بسته ام، سلطان پیش از من به اینجا رسیده باشد؟!

خدمتکار وفادار، اشکریزان سر به پای ایاز نهاد و چهره به کف پایش سود و ناله کنان او را به میانجیگری خواند. از او خواست که دست سلطان را بگیرد و نگذارد که شمشیر بکشد و سر از پیکرش بیندازد. به خدای یگانه سوگندشان می داد که از ریختن خون او درگذرند و به پروردگار یکتا قسم یاد می کرد که در به انجام رسانیدن فرمان سلطان، کوتاهی نکرده است. سلطان محمود دستی بر او کشید و گفت: تو گناهکار نیستی. از جای برخیز و آرام بگیر. دل قوی دار که کشته نخواهی شد. جاهی بلند پایه تر خواهی یافت و به ما نزدیکتر خواهی بود. تو آنچه در نیرو داشتی به کار بستی، لیکن آنچنان که من راه بریده ام تو راه نمی توانستی برید. من به دوری ایاز شکیبایی ندارم، از همین رو به سوی او دزدیده راهی دارم که گاه و بی گاه از این راه مخفی، از این راه پوشیده، نزد او می آیم و در کنارش می نشینم و سخنش را می شنوم. این راه مخفی را بدان جهت ساخته ام که هیچکس از دیدارهای ما آگاه نباشد. و تو ای خدمتکار باوفای من بدان، در میان عاشق و معشوق، راه های پنهانی بسیار است. جان ما بهم پیوسته، رازهای ما بر یکدیگر آشکار شده و پرده ها از پیش چشم ما به یکسو افتاده است. تو اگر می بینی من تاکنون این راز را از پیر و جوان پنهان داشته ام از بیم رسوائی نیست، جانم خانه ی اوست و دلم راه این خانه....

در درونم غوغای اوست که شیون می کند و در فکرم اندیشه ی اوست که پنجه می اندازد.

من اگر نزد دیگران خبر از او می جویم و سخن از او می گویم، از رهگذر بی خبری نیست. من از پشت پرده رازها را می بینم و در پنهان به آشکارا دیده می کشم و در نهان، پیدایم و در پیدا پنهانم.

من و تو چیست؟من و من باشیم!

دو دلداده بر کنار دریایی راه میرفتند و با هم صحبت می داشتند. قضا را دلبر سیمین تن به دریا افتاد و در آب غوطه خورد. عاشق دلخسته، به شتاب خود را در آب افکند و شناکنان به یار رسید.

دلدار گلعذار که عاشق فداکار را در کنار خود دید گفت، ای جان عزیز، من که در آب افتادم و به گرداب در غلطیدم، تو دیگر چرا از سر جان برخاستی و خود را به آب افکندی؟! عاشق پاکدل پاسخ داد:

وقتی تو در آب افتادی، دیگر من باقی نماندم که بر ساحل ایستم. من که خود را از تو باز نمی شناسم، چگونه می توانم چون تو نباشم؟! تو آنگاه که در آب به زیر و بالا می رفتی و می آمدی، من در خود همین حال را به عیان می دیدم.

منهم به آب افتاده بودم و با امواج به زیر و بالا می رفتم و می آمدم... من دیگر خود در آب بودم، دیگر این سخن چیست که می گویی چرا خود را به آب افکندی؟...