آنچه خواجه می خواست
خواجه ای از بزرگان دمشق، در مسجدی بنماز ایستاده بود و دست دعا بجانب آسمانها برداشت که ای خدای چاره ساز، در رحمت برویم بگشا و کامم را روا کن و کارم را بسامان آور.
دیوانه ای، از کنار مسجد می گذشت، دعای خواجه را شنید. قهقهه زد و گفت:از خدا بخواه پیش از اینکه رحمتت کند، زحمت غرور را از سرت بیرون اندازد، تو از بسیاری مال چنان بناز و عشوه در آمده ای که می پنداری جهان با این فراخنای، برای تو خرد و ناچیز است. وقتی راه می روی، از غرور توانگری، چنان می خرامی که هرکه ترا می بیند، عروسی را دیده است که عشوه می ریزد و راه می رود و غمزه می کند و گام بر زمین می گذارد. کاخی سر به فلک کشیده داری که ایوانش را به زر زینت داده ای و دیواره هایش را آئینه بسته ای. ده ها غلام و صدها کنیز، دست بسینه به فرمانت ایستاده اند، با این حال از خدا می خواهی که رحمتت کند و بر مالت بیفزاید. آخر ای خواجه از خدای شرم کن. اینجا که دیگر جای رحمت نیست. اگر مانند من از پوشاک بژنده ای و از خوراک به گرده ای نان خرسند بودی، جا داشت که از خدا رحمت بخواهی و کام طلب کنی. تا اینهمه مکنت با توست، رحمت پروردگار بر جانت نخواهد نشست و ایزد متعال چشم عنایت برویت نخواهد گشود.
چشم از مال و منال دنیا بپوش تا شایسته ی رحمت پروردگار گردی...